وقتی خبر رو شنیدم، دو تا صحنه به صورت خاص اولین چیزی بودن که اومدن جلو چشمم؛ روز اول دانشگاه که دستهجمعی تو نمازخونه نشسته بودیم و داشتیم با همدیگه آشنا میشدیم و همینطور روزی که داشت برامون تعریف میکرد، چجوری شد ازدواج کرد و عکساش رو نشونمون میداد.
مینا گیلانی بود، همونطوری که من بودم و شاید این یکی از علتهایی بود که باعث میشد اونو از بقیه تفکیک کنم؛ ولی بدون شک این دلیل اصلی نیست؛ اخلاق مینا با همه فرق داشت، اعتقاد قلبیش به حرفهایی که میزد و کارهایی میکرد، کاملا مشهود بود و همین باعث میشد که عقایدش برام به شدت قابل احترام باشه.
توی حلقه دوستای همدیگه نبودیم، ولی توی حلقه همکلاسیهای خوبم بود که ناخودآگاه وقتی بهش فکر میکنم لبخند میزنم. خاطره عجیب غریبی ازش ندارم، جز خندههاش، جز مهربونیش و جز احترام زیادی که برای اطرافیانش قائل بود.
درباره این سایت