مدتی بود آقا احسان خیلی شدید ناراحت بودن.حال و حوصله ی هیچ کاری رو نداشتن و همش در حال گریه کردن و درد و دل با خدا بودن.
هی میگفت خدا منو دوست نداره،رمن ایمانم ناقصه، من باید شهید بشم.
به پدرم میگفت، تو رهبر منی برام دعاکن که شهید بشم.
پدرم میگن من دلم نیومد دعا کنم که شهید بشه، اما براش دعا کردم که به بالاترین درجه ی ایمان برسه 
و رسید به آنچه که میخواست.
اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی طریق الحسین علیه السلام


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها