بسم الله الرحمن الرحیم

من و نجمه خانوم باهم هم اتاق بودیم. اتاقمان 4 نفره و کوچک بود و نجمه جان تختش نزدیک من بود. یادم است شب هایی بی دلیل از خواب بیدار می شدم و می دیدم که نجمه خانوم از روی تختشان بلند می شدند و بیرون می رفتند. دوباره که چشم هایم را باز می کردم؛ می دیدم چادر نمازشان را سر کرده اند و معلوم است دارند نماز میخوانند و مناجات می کنند.
ساعت را نگاه می کردم. فکر می کردم شاید وقت نماز صبح است. ولی هنوز اذان نگفته بودند.
این طور که یادم هست کمی قبل از اذان بیدار می شدند و نماز و مناجاتشان را وصل می کردند به نماز صبح!
دوست داشتم فقط نگاهش کنم.
از روزنه در نور کمی به چادر سفید گل گلی اش می تابید و صدایی مثل زمزمه.مثل ذکر.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها