دوستی احسان و من برمیگرده به چهارم دبستان تا سوم دبیرستان، یک سال که برای کنکور می خوندیم ایشون رو ندیدم چون مدرسشون رو عوض کردن و بعد دوران کارشناسی رو کاملا با هم در ارتباط بودیم و تقریبا همه کارها رو با هم انجام میدادیم

اینهارو عرض کردم که بگم، تمام دورانی که اشاره کردم پر از خاطراتی هست که از ایشون دارم

ولی در مورد موضوع دوم باید بگم از دوران ابتدایی احسان منظم ترین و مودب ترین و باهوش ترین شاگرد تو مدرسه بود و این موضوع رو تو سبک زندگی احسان تا آخرین لحظه من حس می کردم و بسیار هم غبطه می خوردم و میخورم

از دوران دبیرستان برجسته ترین خاطره ها، زنگ های تفریح بود که با هم شطرنج بازی می کردیم و چیزی که از همون موقع تا آخرین لحظه توجه من رو به خودش جلب کرده بود این بود که احسان بیشتر فکر می کرد تا حرف بزنه، یا قبل از حرف زدن کاملا حس می کردم که فکر می کنه و بعد صحبت می کنه

از زمانی که یادم میاد، احسان احترام تمام و کمال به خانوادش میگذاشت، تا آخرین لحظات که احسان دیگه 23 ساله بود، خیلی مواقع می شد که باهاش تماس می گرفتم و وقتی می پرسیدم چیکار می کنه، میدیدم در حال انجام کارهایی هست که خانواده بهش محول کردن و اون کارها رو تو اولویت میگذاشت 
حتی زمانهایی می شد که وقتی برای اینکه کوتاه بریم قدم بزنیم و دیدار تازه کنیم باهاش تماس می گرفتم، میفهمیدم که از خانواده اجازه می گرفت و مقید بود که سر وقتی که بهش گفته بودن خونه باشه

احترام احسان به خانواده رو تو تماس هایی که با پدرشون داشت هم کاملا قابل مشاهده بود که یادم هست که اولین بار مکالمش رو با پدرشون شنیدم تا قبل از اینکه بهم بگن فکر می کردم مدیر و یک مقام رسمی باهاش تماس گرفته

از نظر معنوی در دوران مدرسه هم شرکت در نماز جماعت و گاها زیارت عاشورا رو با هم بودیم ولی خیلی بحث مذهبی نداشتیم، زمانی این بعد رو من از ایشون حس کردم که دانشجو بودیم و برای من برای اولین بار کلیپ هایی از حجت الاسلام پناهیان فرستادن

از اون به بعد بیشتر صحبت های ما در مورد مفاهیمی بود که تو کلیپ ها مطرح می شد، جلوتر که رفتیم بهم یک سری سخنرانی از آقای پناهیان پیشنهاد دادن با عنوان "راز عبور از رنج های زندگی و رسیدن به لذات بندگی" که تو راه دانشگاه گوش بدم

من اینکار رو کردم و بعد از روزها با تموم شدن جلسات خوشحال بودم و پرسیدم که آیا ایشونم سخنرانی رو تموم کردن یا نه، تازه فهمیدم نه تنها این سری سخنرانی، بلکه سری های دیگه ای رو قبلا کامل گوش داده بودن

اونقدر جذب سخنرانی ها شده بودیم که هر دیداری که داشتیم در مورد اونها حرف میزدیم و بعضا تحلیل میکردیم

نا گفته نمونه که چندین بار که بیرون و دور از منزل بودیم، همیشه موقع اذان پیشنهاد میدادن که نماز رو اول وقت بخونیم و به تاخیر نندازیم

در کل سخنرانی ها تاثیر عمیقی روی هردو ما داشت، البته که ظاهرا من خیلی عقب بودم و هستم

یادمه یکبار احسان موضوعی رو در مورد من حدس زد و اتفاقا درست از آب در اومد، هر دو میدونستیم که این حدی شانسی بوده، من در جواب حدس درستش طبق عادت هردومون گفتم احسنت، احسان هم به شوخی گفت بعد از شهید شدنم ازم تعریف کن که چه کراماتی داشتم، اون روز من کلمه شهید شدن رو انگار اصلا نشنیدم و به شوخی گفتم باشه حتما
ولی ظاهرا فقط من بودم که حواسم نبود، احسان حواسش بود داره چیکار میکنه، دوباره بدون حساب و کتاب حرف نزده بود

از مطالبی که بعدها در مورد احسان فهمیدم، زمانی بود که مسابقه ای به اسم بشارت برای حفظ جز سی ام قرآن کریم راه اندازی شده بود، من هم برای اینکه حداقل در این یک مورد از ایشون جلوتر باشم، چند روزی بدون در جریان گذاشتن احسان حفظ رو شروع کردم و بعد طی دیداری با حالتی که من جلوترم در مورد مسابقه گفتم، قافل از اینکه احسان جز سی رو از خیلی قبل تر حفظ بوده

یادم هست اوایل دوران دانشجویی و قبل از مطرح شدن سخنرانی ها که یکبار حرف از انتخاب همسر شد و پوشش شد یادمه که گفتن اگر خانمی پوششون مانتو هم باشه ولی پوشیده مشکلی نداره ولی این موضوع درحالی هست که بعدها کاملا نظرشون عوض شده بود و یکی از معیارهای انتخاب همسرشون چادری بودنشون بود

با توجه به اینکه از نظر من احسان خیلی قلب بزرگی داشت، هر حرفی رو نمی زد بطوریکه من بعد از 2 سال فهمیدم که ایشون به شخصی تو دانشگاه علاقه مند شدن

یک موضوع دیگه در مورد سخنرانی ها و انتخاب همسر ایشون این هست که دقیقا بعد از اقدام ایشون برای خواستگاری، کلیپی از حجت الاسلام پناهیان شنیده بودن که معشوق حقیقی خداوند هست و نباید دل رو با عشق زمینی پر کرد، این کلیپ بحث برانگیزترین موضوعی بود که تا به اون لحظه در موردش شنیده بودیم و صحبت می کردیم، طوری که انگار علاقه ایشون به همسرشون در سالهای دانشگاه رو زیر سوال میبرد و باورهای ایشون رو به چالش می کشید ولی این کلیپ تنها گوشه ای از یک سخنرانی بود و با تحقیق و بحث  بیشتر که البته روزهای متمادی طول کشید، من حس کردم که احسان از ابتدا عاشق شد، نمیدونم دقیقا به چه شکلی ولی حس می کردم که به درک و معنویت بیشتری رسیده و دیگه آرامش داشت و میدیدم که دغدغه اش برای بندگی و آمادگی برای ظهور  بیشتر و بیشتر شده بود.

و این آرامش احسان به زندگی مشترک اش هم کشیده شده، شغل شون، معافیت از سربازی شون، منزلشون و حتی کربلا رفتنشون به راحت ترین شکل ممکن پیش رفت

تو آخرین دیدار هم که جلوی در ما بود، از اونجایی که ما کاری رو بدون در جریان گذاشتن دیگری انجام نمیدادیم و همدیگه رو برادر صدا می کردیم و برادر هم بودیم، در مورد کربلا رفتن به من هم گفتن که اگر علاقه مند هستم همراهشون برم، که وقتی با خانواده مطرح کردم متوجه شدم که پاسپورتم اعتبار نداره و تو اون زمان کم نمیرسم که همراهیش کنم، ظاهرا لیاقتش رو نداشتم

بعدها از پدرشون شنیدم که پیش از رفتن سر نماز به پدرشون گفتن، میگن دعای پدر و مادر در حق فرزند زود مستجاب میشه، میشه دعا کنید من شهید بشم
پدرشون گفتن الان که جنگی نیست و ایشون گفتن شما دعا کن شهادت که فقط در زمان جنگ نیست


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها