داشتیم باهم روی نشریه بسیج کار میکردیم. گوشیش زنگ خورد و رفت بیرون.

بعد که آمد خیییلی حالش گرفته بود. بهش گفتم اگه حالت بده برو استراحت کن، نشریه رو بعدا تموم میکنیم.
گفت نه و ادامه دادیم و کارو به موقع رسوندیم. 

اما چند روز بعدش هم همینطور حالش بد بود. بهش اصرار کردم 
تا اینکه گفت اون شب چه خبر بدی بهش رسیده. یه خبر واقعا بد
گفتم، خب عزیزم میگفتی همون شب! و کار نشریه رو بعدا انجام می‌دادیم. 
یه جواب دندون شکن داد. گفت: مگه نمیگیم پدرو مادرم فدای امام حسین؟

مگه جا برای عقیدمون و برای راه همین حسین تو بسیج نیستیم؟؟

پس من نباید به خاطر یه خبر بد کار رو رها کنم. باید به موقع می‌رسید.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها