مطهرهی عزیز
به پابوس امام رئوف که آمدی با حضرت چه نجوا کردی که در برات کربلایت برایت رقم خورد پر کشیدن در مسیر ارباب.
روز اولی که دیدمت شب افطاری دانشگاه بود. بچه های قدیمی بسیج را جمع کرده بودی و از دغدغه ات برای جذب نیروهای جدید میگفتی و نکات را یادداشت میکردی.
شور و حرارت صحبت کردنت ویژگی منحصر به فردی بودی که از دیگران متمایزت میکرد.
یک روحیهی مدیریتی در رفتارت مشهود بود.
چرخ زمان گذشت تا در ماه صفر با تو همسفر شدم، همسفر مشهد الرضا.
مسئول اجرایی اردو بودی، اردوی ورودی های ۹۸ دانشگاه.
حدسم درست بود واقعا مدیر بودی، نه یک مدیر خشک، که یک مدیر محبوب و هنری.
گلدان های خوشگلات از یادمان نمیرود که از خانهتان آوردی و فضای حسینیه را با آنها تزئین کردی؛
مدیر بودی ولی نه تو و نه دوستانت لب به غذا نمیزدید اگر احساس میکردید که غذا به تعداد نیست و کم است.
واقعا محبت بچه ها را نسبت به تو حس میکردم آن موقع که بین الطلوعین میآمدی بالای سر بچه های کادر و یکی یکی بیدارشان میکردی تا برنامه های روز را با هم هماهنگ بشوید.
خودت پیش از همه، بیدار، پیش از همه آماده و جلودار بودی.
طوری با ورودی های جدید گرم میگرفتی و در جمعشان حضور داشتی که کسی نمیفهمید تو از مسئولین اردویی.
برنامه والیبال نشسته
استخر
پارک
و .
اینقدر فضای اردو با حضور و هیجان تو و دوستانت شاد شده بود که من با خودم فکر کردم پس برنامه های معنوی اردو چه شد؟!
ولی معادلات ذهنی مرا با آن هئیت شب آخر بهم زدی.
زیارت عاشورایی که خواندید؛
کوچهای که راه انداختید؛
سینهزنی و مداحی که کردید؛
گمان کنم همان موقع برات پروازت را از آقا گرفتی.
مطهرهی عزیز
تو حتی فرصت نکردی ت که پیش از تو عازم کربلا بود حضوری دیدار و خداحافظی کنی! چون مشغول کارهای اردو بودی و احساس وظیفه میکردی.
وای مطهره؛ دلم خیلی سوخت
برادر سیزده سالت در مشهد،
مادرت در کربلا،
و تو بیست کیلومتر بعد از مرز مهران داشتی دنیا را به قصد دیدار حق وداع میگفتی.
خوشا به سعادتت که اگر با پای پیاده به کربلا نرسیدی؛ لابد ارباب خواسته خود بالاسرت بیاید و دستت را بگیرد و تا خودش پروازت دهد.
برای ما هم دعا کن.
درباره این سایت