در باغ شهادت باز، باز است



بسم الله الرحمن الرحیم
به عنوان اولین پست بعد از مدتها دور شدن از این فضا.
امیدوارم باز مجبور نشم برم .
و امیدوار ترم اگر باز نیاز بود بدون تردید برم.
نکته ای که امشب به ذهنم میرسه :
مهم نیست چقدر زمین بخورم.
مهم اینه که از بچگی هر وقت زمین خوردم مامانم بهم گفتن بگو یا علی (ع).
یا علی .
من ایستادم. مهم نیست چقدر سخت باشه.
یا چقدر زمان ببره
مهم اینه که.
من دوباره شروع کردم.
یا علی.


صفحه اینستاگرام نجمه جانم بسته (private) هست، به خاطر همین هرکسی نمی تونه پست هاش رو ببینه، کلا نجمه ۸ تا پست اینستاگرامی داره، که همه اونها رو‌ ان شاالله در این مکان منتشر می کنم.

این اخرین پست اینستاگرامی نجمه هست:

بسم الله الرحمن الرحیم سلام دوستای گلم چند وقته میخوام این پست رو بذارم ، اما بدلایلی نذاشتم. امروز هم به دلایلی تصمیم گرفتم بالاخره این مطلب رو بنویسم #باشد_که_اثرگذار_باشد دوستان عزیزم ، زوج های قدیمی ، بچه دار ، زوج های تازه ، نامزد ها و حتی مجرد ها. میدونم که اینستاگرام شده یه وسیله برای به اشتراک گذاشتن لحظه لحظه زندگی ها ، استوری و لایو خودش نشون دهنده این مسئله هست .
میدونم که متاسفانه شده اشپزخونه و میز ناهار خوری و محل نشون دادن هنر های مختلفتون میدونم که خیلیییی ذوق میکنید وقتی تولدتونه و همسرتون براتون تولد میگیره یا بیرون میبره یا هر شادی کوچیک و بزرگی دارید دلتون میخواد پستش کنید و به تبعش مجبورید کلللللی هزینه یا ناخوشی بوجود بیارید که عکساتون زشت نباشه . #همه_اینارو_میدونم اما
شاید شما نمیدونید همین پست های کوچیک و بزرگ ، هنر نمایی ها ، عکس تولد ها و جشن ها و رستوران ها و چقققققدر ممکنه دل بشکنه ، چه زن هایی که از همسرشون دلسرد نشدن که چرا این مدلی تولد نگرفتن براشون چرا انقدر بیرون نمیبرن چرا فلان رستوران و فلان غذارو نمیخورن و ، و چه مرد هایی که شرمنده همسرشون شدن بخاطر این سبک اشتراک شما برعکسش چه مردایی که زنشون رو مقایسه نکردن . دلسرد شدن که زن من فلان هنر رو بلد نیست فلان غذارو بلد نیست ، ی مردم رو ببین
چه دختر پسر هایی که ممکنه مجرد باشن و در ارزوی داشتن همسر و با دیدن عکسا و استوری ها و عشق بازی های شما ( که مخصوص فضای خصوصی دو نفره ست ولی متاسفانه به اشتراک عموم گذاشته میشه ) دلشون بشکنه یا آه بکشن واقعا یه مسئله به این سادگی نیاز به گفتن داره؟! مراقب باشید گاهی یکی از همین آه ها ، زندگیتون رو زیر و رو میکنه
یکمم به دیگران فکر کنید انقدر درگیر #باتلاق اینستاگرام نشید
یه جوری زندگی کنید که پس فردا که مردید ملت نگن آخییییییش راحت شدیم ، روز قیامت نخواید پاسخ دلهای آه کشیده و زندگی های از هم پاشیده رو بدید
#یه_جوری_زندگی_کن_که_خدا_عاشقت_بشه #اگر_خدا_عاشقت_بشه_خوب_توروخریداری_میکنه #اول_از_همه_هم_با_خودمم لطفا قبل از گذاشتن هر پست #اندکی_تفکر والسلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج

 


بسم الله الرحمن الرحیم

 

قصه از کجا شروع شد؟ از اونجا که روز ۱۸ مهر ۱۳۹۸ یکی از بچه ها تو گروه دوستانه مون نوشت، اتوبوس کاروان دوستامون در راه اربعین تصادف کرده و چند نفر از دوستانمون پر کشیدن همه مون شوکه شدیم دعا می کردیم خبر دروغ باشه اما چند روز بعد تو خبرگزاری ها هم نوشتن :

در این سانحه پنج نفر با اسامی احسان نوبخت ورودی ۹۳ مکانیک و نجمه هارونی ورودی ۹۳ صنایع که زن و شوهر بوده‌اند، مینا کرامتی راد ورودی ۹۱ مکانیک، حدیثه ملکی ورودی ۹۷ عمران و مطهره هاشمی ورودی ۹۶ هوا فضا جان خود را از دست دادند.

همچنین فرزند یکساله خانم کرامتی راد به نام علیرضا برهانیان نیز در این سانحه جان به جان آفرین تسلیم کرد.

لازم به ذکر است مهدی برهانیان پدر کودک و نیز خانم ندا اکبری در کما بسر می‌برند

حال همه مون خراب بود. خاطراتشون میومد جلوی چشمهامون و اشکهامون امون نمی داد برای سلامتی ندا و همسر مینا شروع کردیم به دعا کردن هر ختمی بلد بودیم از ختم های صلوات و امن یجیب تا دعای مشمول، می خوندیم. کم کم خبر رسید پیکر پاک دوستامون رو دارن از عراق میارن، رسیدن تهران، مطهره رفت بهشت رضا (مشهد) پیش خانواده اش، حدیثه رفت مزار بی بی سکینه قرچک، اقای نوبخت رفت اسلامشهر، اما والدین نجمه و مینا اجازه دادن تا قبل از تدفین، براشون تو دانشگاه مراسم بگیریم ‌و باهاشون وداع کنیم خیلی سخت بود خدایا پیکرهای مطهرشون رو از مسجد امام علی تا مسجد النبی دانشکده برق خواجه نصیر تشییع کردیم، همه تو خیابون می پرسیدن چی شده؟! و براشون توضیح میدادیم، مادر مینا و مادر همسرش بودن و بی تاب حق داشتن بعد از پیکر دوستامون خداحافظی کردیم با چه جان کندنی شهید زنده است حضورش حس میشه، برای ما دوستانشون کاملا ملموسه

بعد هم نجمه در گار شهدای امامزاده سید محمد اصفهان و مینا و پسر کوچولوش هم قطعه شهدای لنگرود به خاک سپرده شدن

 

این افراد واقعا گلچین شده بودن کسی غیر از خوبی ازشون ندیده بود

شروع کردیم به جمع کردن خاطرات از شهیدامون تا بدونیم چه خصوصیاتی داشتن که انقدر خدا خوب خریدشون

و اون خاطرات رو اینجا باهاتون به اشتراک می گذاریم

به یاد بیوگرافی

اینستاگرام نجمه: یادگاری که درین گنبد دوار بماند


این معرفی کتاب، پست اینستاگرامی شهیده نجمه هارونی بوده:

بسم الله الرحمن الرحیم

#معرفی_کتاب 
از بچگی علاقه شدیدی به مطالعه کردن داشتم.
از وقتی به قول قدیمیا سواد دار شدم تو هر مکانی هر چیزی که دستم میومد اعم از رومه ، مجله ، کتاب ، بروشور ، تبلیغ و. رو میخوندم تو دوره نوجوونی بشششدت میزان مطالعه ام بالا رفت علاوه بر این موضوعات نیز متنوع تر شد 
روانشناسی ، علمی ، رمان بخصوص رمان .انقدر میخوندم که همه شاکی میشدن
تقریبا ۷۰٪ کتابای مودب پور رو‌خوندم.
کتابای روانشناسی و ماورائی هم میخوندم اون موقع من کتاب راز رو خوندم ، و یک کتاب مرموز درباره قدرت های ذهنی مثل تلقین . که بعد ها هرگز پیداش نکردم و اسمشم یادم نمیاد. بزرگتر که شدم علاقم همچنان به مطالعه باقی موند اما نه هر موضوع و کتابی
مطالعات دوره جوانی در پست بعدی

#مارگارت_میچل
یکی از بهترین رمان هایی که در عمرم خوندم کتاب  

#بر_باد_رفتهست. کتابی درباره عشق احمقانه و در اثناء جنگ دختر جوانی به نام 

#اسکارلت_اوهارا با چشم های سبز زمردین و دلرباست که عشاق بسیاری دارد این کتاب شاهکاره و فیلمش هنوز هم رکورد پر فروش ترین فیلم تاریخ سینمای جهان رو داره نکته جالب داستان این هست که تقریبا به طرز باور نکردنی در آخرین صفحه کتاب ورق داستان کاملا بر میگرده به طوری که بعد از خوندن دو جلد که هر جلد حدود ۶۰۰ صفحه بود تو شوک فرو رفتم ، و نکته دومش پایان باز بودن داستان بود.

#اصغر_فرهادی_طور
بعد ها برای بستن پایان داستان شخص دیگری ادامه داستان رو تحت عنوان اسکارلت نوشت اما به هیچ وجه دلپسند من نبود، درباره شخص دوم و مکمل اسکارلت 

#رت_باتلر مرموز و عاشق واقعی هم کتابهایی نوشته شد. و اما

اما

#بزرگ_علوی 
زیر تابلو، زیر قاب عکس، استاد به خط خود نوشته بود: چشم هایش- یعنی چشم های زنی که او را خوشبخت کرده یا به روز سیاه نشانده. چشم های زنی که در هر حال در زندگی استاد اثر سنگینی گذاشته و نقاش را برانگیخته است.  به چه قصد این صورت را ساخته بود؟ آیا بدین منظور که از غربت پس از مرگش هدیه ای برای معشوقه اش فرستاده و بدین وسیله وفاداری و دلدادگی خود را بروز داده باشد؟
یا اینکه می خواسته به زنی که با چشم هایش او را اسیر کرده بود بگوید که من تو را شناختم به طوری که خودت نتوانستی خویشتن را بشناسی، و من میدانم تو باعث شدی که من امروز زجر بکشم.شاید هم می خواهد بگوید: ای چشم ها، اگر صاحب شما با من بود من تاب می آوردم و کامیاب می شدم.

متن بالا قسمتی از کتاب 

#چشم_هایش با هسته عاشقانه و زمینه ی است، سوال : آیا چشم های افسونگر درون تصویر متعلق به معشوقه ی استاد بود؟


سلام و عرض ادب. من با احسان کم کلاس مشترک داشتم و بیشتر فرصت می شد او را در نمازخانه ببینم. برخلاف من که آدم پرحرفی هستم احسان کم حرف بود و باید خودم سر صحبت را با او باز میکردم. اواخر یادم هست که زودتر از دانشگاه میرفت و کمتر توی دانشگاه وقتش را تلف می کرد و اصلا پختگی رفتارش مشهود بود آخرین بار که باهم صحبت کردیم بحثمان رسید به ازدواج و پیدا کردن کار و اینکه اوضاع مهندسی خوب نیست و نصیحتم کرد که برنامه نویسی یاد بگیرم ولی بی معرفت حتی به روی خودش هم نیاورد که متاهل شده :) . الحق که در اوج پرکشید. روحشان شاد.


همیشه همه جا همه به متانت و خانومی نجمه حرف میزنن، مصداق کم گو و گزیده گو درموردش صدق میکنه واقعا، فک نمیکنم کسی ازش خاطره بدی داشته باشه از بس خانوم و خوش اخلاق بود

همیشه بهم میگفت دعا کن عاقبت بخیر بشم و دعا کن همیشه راه درستو انتخاب کنم، از این حرفا زیاد میگفت کلا خدا بیامرز که خدا اینجوری انقد قشنگ عاقبت بخیرش کرد! شهادت!

درباره عکسای عروسیش باهم حرف میزدیم دوهفته پیش که قرار بود خودم عکاسش باشم


یکی از دوستان شهیده مطهره هاشمی فر گفتن :

 وقتی باهم توی اردوی جهادی بودن، یه روز یکی از دختربچه ها از روسری مطهره خوشش اومد، مطهره معلم کلاس دومی ها بود، روسری شو درآورد داد به اون دختر و خودش روسری اضافی یکی از دوستامون رو سر کرد.


من تمام زندگی و خاطراتم با حدیثه بود

اون به من خیلی تو درس ریاضی کمکم میکرد

منم امسال سال آخرم بود میگفت که خودم بهت برنامه درسی میدم تا دانشگاه قبول بشی

گفت که هر هفته بهت زنگ میزنم میپرسم چی کارا کردی

اما فقط یه هفته زنگ زد و بعدشم که این اتفاق افتاد

اون میگفت که خدا کسی رو که خیلی دوست داره زود میبره پیش خودش تا سمت گناه نره


آرامش. وقار. متانت. کم گو. گزیده گو
هیچ وقت خودشو برتر از کسی نمیدید! مثلا من اون موقعا چادری نبودم ولی تا وقتی با مینا بودم هیچ نگاه از بالا به پایینی نداشت.(درصورتی که میشد دید کسانی که از بالا به پایین نگاه میکنن شاید خودمم الان اینطوری باشم ولی مینا خیلی خوب این چیزا رو با خودش حل کرده بود) و در باطن هم معلوم بود یعنی حداقل حس میکردی هیچ خود برتر بینی نداره


یه بار تو اتاقمون نشسته بود. با زهرا خدابنده بودیم و داشتیم درباره مادرشوهر و عروس و وظیفه مرد مابین عروس و مادر؛ حرف میزدیم. مینا گفت: "بچه ها هیییییچ وقت از شوهرتون نپرسید که منو بیشتر دوس داری یا مادرتو؟ چون تو قلب؛ دو نفر به یک اندازه جا نمیشن! یا مادرشو بیشتر دوست داره یا زنش رو! و اگر ما کلیک کنیم روی این موضوع خوب نیس اگر مارو بیشتر دوس داشته باشه بازگو کردنش ناراحتش میکنه و اگر مادرشو بیشتر دوس داشته باشه بازگو کردنش مارو ناراحت میکنه‌. لذا هیییییچ وقت کلیک نکنید که همسرتون کی رو بیشتر دوس داره!! "


نجمه دختر پاک و اهل علم و فعالی بود

من پارسال توی کلاس تدبر در قرآن مدرسه قرآن و عترت با نجمه جان آشنا شدم ترم دوم دوره های تدبر 
خب نجمه چون خیلی گزاره های جالبی در مورد آیات به ذهنش می‌رسید خیلی زود نظر همه ی کلاس رو به خودش جلب کرد و خیلی به چشم اومد 
و اینکه در طول ترم اینو ازش شنیدم که می‌گفت من (نجمه) از ائمه همیشه علم خواستم ولی اندازه خودم, در حالی که ما هرچی بخوایم بهمون میدن و من تصمیم گرفتم که از ائمه بخوام ظرف وجود منو برای کسب علم بیشتر بزرگ و بزرگ تر کنن»

من به عنوان دوستش فکر میکنم ظرف وجود نجمه آنقدر بزرگ شده بود که تحت تعلیم حضرت علی علیه‌السلام قرار بگیره
چون شیعیان بعد از مرگ تحت تعلیم ایشون قرار میگیرن و انشاالله نجمه جان هم مستثنی نیستند

نجمه درس سوره فیل رو داوطلبانه ارائه دادن خب خیلی خوب و مسلط این کارو انجام داد و میشد لذت بردن استاد معظمی رو از ارائه نجمه به راحتی متوجه شد

در مورد ازدواج جوان ها هم فعال و دلسوز  بودن هر چه از دستش بر میامد انجام میداد و نتیجه رو به خدا می سپرد من و ایشون چند مورد خواستگاری رو جور کردیم هر چند به نتیجه نرسید

به هر حال خیلی حیف شد که همچین دختری از این دنیا پر کشید امیدوارم همنشین حضرت زهرا سلام الله علیها باشن

خدا به همه ی ما صبر بده و نجمه ی عزیز رو غرق در رحمتش کنه
انشاالله


مینا جان دختر عمه بابام بود، همه خاطرهایی که از مینا جان دارم جز مهربونی و خوش رویی و خوش برخوردیش نیس .همیشه تبسم به لب داشت و با همه با مهربونی رفتار میکرد وقتی باهاش هم صحبت میشدی اون آرامشی که تو وجودش داشت، بهت انتقال پیدا میکرد و واقعا ارزشمند بود.  دوست داشت خانوادهای فامیل با هم ارتباط بیشتر داشته باشن از هم اگر دلگیری کدورتی دارن کنار بزارن و خودش هم سعی میکرد در این مواقع بین خانوادها صمیمت ایجاد کنه. در واقع بدون اغراق باید بگم فرشته زمینی بود که از کنار ما رفت روحش شاد یادش همیشه در قلبمون باقیست
 نشد خواسته شو برآورده کنم قرار بود آخرین بار برام عکس از بچه گلش بفرسته ک طراحی کنم ولی متاسفانه خیلی زود آسمونی شدی میناااا جاااانم❤


مطهره خیلی بامزه و شوخ طبع بود. یاد یه خاطره از مطهره تو راهیان نور افتادم 
داشتیم میرفتیم به سمت شلمچه فکر کنم، من خوابیده بودم تو اتوبوس بعد از ظهر، بیدار که شدم دیدم یکی از بچه ها تشنشه آب اتوبوس هم قطعه! مطهره هم یه لیوان دستش گرفته میگه یکی یه تف کنید تو لیوان بدیم فلانی بخوره



مگر میشود خدایی به این عظمت و زیبایی وجود داشته باشد و انسان بدون هدف بماند؟
مگر میشود خدایی به این بخشندگی وجود داشته باشد و انسان در یاس زندگی کند؟
مگر میشود خدایی به این مهربانی وجود داشته باشد و انسان لحظه ای بدون اشتیاق بماند؟
مگر میشود خدایی سراسر نور و رحمت وجود داشته باشد و انسان لحظه ای از حرکت به سوی او باز ایستد؟
مگر میشود انسان سرچشمه نور وعشق را داشته باشد و عاشق نباشد؟
مگر میشود جلوه های خلقت این خالق بی نظیر را، انسان ببیند و به جنب وجوش نیفتد؟

مگر میشود انسان، خدایی یکتا ، بزرگ ، مهربان ، قدرتمند و کمال مطلق را داشته باشد و لحظه ای در پوست خود بگنجد؟و بند بند وجودش از شور واشتیاق او نلرزد؟
مگر میشود کسی چنین خدایی را درک کرده باشد و زندگی بی هدف و کسالت باری را بگذراند؟ 
مگر میشود کسی محبت خداوند راحس کرده باشد و لحظه ای از سوزوگداز عشق او آرام و قرار گیرد؟
مگر میشود!؟
.
.

#تاخدا هست زندگی باید کرد

#به خودمان بیاییم 

#هدف زندگی را درک کنیم

#بدانیم که همه به سوی او باز میگردیم 

#بدانیم که هدف، از ازل تا ابد او بوده وبس 

#بدانیم که دلیل زندگیمان اوست

#از این بازیچه دنیا کنار بکشیم 

#از این غفلت و سرگردانی بیرون بیاییم

#بیایید لحظه ای به خودمان بیاییم.


اقا احسان زندگی نامش یه کتاب انگیزشیه ،از اخلاقش بگیر تا درس خوندنش و خودشناسی و خداشناسیش .
فکر کردن بهش به من انرژی میده .
واقعیت اینه که در دوره ی دبیرستان  تا این حد مذهبی نبود، نمیدونم چی شد ولی خدا کنه که شامل حال ما هم بشه این عنایت،

اصلا نا امیدی و یاس و بدبینی و ندونم کاری و ول انگاری و . تو وجودش راه نداشت میگفت هدف خداست مگه میشه هدف خدا باشه و این چیز ها در انسان نفوذ کنه،

درس و ورزش و زندگی و .همش برای خداست ،هدف خداست دلیلی نداره که واسه این دنیا بیش از حد ناراحت و غمگین شد، مگه میشه انسان خدا رو بشناسه و برای جز خدا زندگی کنه؟

توی همه چیز خدا رو میدید و رضایتش رو در نظر داشت .

اگه پست هاشو بخونید متوجه میشید که خود این پست ها یه کتاب خداشناسیه .

https://instagram.com/ehsan.nobakht


خداوند این زوج رو رحمت کنه بنده چندین بار بیشتر اقا احسان رو ندیدم

من همکار سابق پدر ایشون بودم هر از گاهی اقا احسان هم شرکت تشریف می اوردند.

نمیدونم پدر اقا احسان، مهندس نوبخت، چطور این داغ رو تحمل میکنن همیشه یادمه هر وقت اقا احسان می اومد شرکت، پدرشون با لفظ داداش ایشونو خطاب میکردند. میگفتن: احسان فقط پسرم نیست، رفیق و داداش منه (اخه پدرشون تک فرزند پسر بودن و علاقه شدیدی به ایشون داشتن) بارها با پدرشون در مورد اقا احسان صحبت کردیم واینکه این پسر حتی موسیقی که از تلویزیون هم پخش میشد رو گوش نمیداد.

من تعجب میکردم یه پسر امروز چقدر میتونه پاک و معصوم باشه.

اقا احسان واقعا پاک سر به زیر و مومن بود.

امیدوارم خدا به خانواده هر دو عزیز از دست رفته صبر بده .


بسم الله الرحمن الرحیم

تازه خانه ای را رهن کرده بودند. خیلی خوشحال بود. مرا که دید با اشتیاق در مورد این موضوع گفت که خانه شان نزدیک مدرسه قرآنی است. کلی ذوق داشت. هیچ چیز دیگری نگفت. نگفت خانه مان چند متر است! نگفت خانه مان نوساز است یا کهنه! نگفت خانه مان چند اتاق دارد! هیچ چیز نگفت.فقط گفت نزدیک مدرسه قرآنی است و می تواند راحت کلاس های مدرسه را شرکت کند.
معیار قرآن بود.
برای انتخاب همسر،
برای انتخاب خانه،
برای ادامه راه!
برای  مرگ.


بسم الله الرحمن الرحیم

از کلاس قرآن بر می گشتیم. معمولا بعد یا قبل از کلاس تدبر در قرآن، باهم مباحثه می کردیم. بحث درمورد این بود که چرا تا این حد درمورد قیامت و عذاب های اخروی صحبت شده است. این که چرا در جواب برخی اعمال مشرکین یا کفار، فقط صحنه قیامت توصیف شده است؟!
آخر بحث به این نتیجه رسیده بودیم که علت و ریشه اصلی خیلی از اشتباه ها و انحراف های انسان، فراموش کردن قیامت است. اگر قیامت را برایش یادآور کنی دیگر انگار نیاز نیست بهانه هایش را دانه دانه جواب بدهی. خودش به خودش می آید ان شاالله.
بحث انذار مطرح شد.
که یک پیامبری می آید که فقط بشیر و نذیر باشد.
می گفتیم ماهم باید شبیه پیامبرمان شویم. بشارت دهیم و انذار کنیم.
از خودمان شروع کردیم.
گفتم خب انذارم کن ببینم؟!
شروع کرد به توصیف صحنه قیامت.
هر چه در آیات شنیده بود و می دانست.
می خواست مو به تنم سیخ شود.
می خواست بترسم و کج نروم.
قرار گذاشتیم هر چند وقت این کار را باهم انجام دهیم. یک وقت یادمان نرود قیامتی هست. مرگی هست. حسابی هست.کتابی هست.


بسم الله الرحمن الرحیم

من و نجمه خانوم باهم هم اتاق بودیم. اتاقمان 4 نفره و کوچک بود و نجمه جان تختش نزدیک من بود. یادم است شب هایی بی دلیل از خواب بیدار می شدم و می دیدم که نجمه خانوم از روی تختشان بلند می شدند و بیرون می رفتند. دوباره که چشم هایم را باز می کردم؛ می دیدم چادر نمازشان را سر کرده اند و معلوم است دارند نماز میخوانند و مناجات می کنند.
ساعت را نگاه می کردم. فکر می کردم شاید وقت نماز صبح است. ولی هنوز اذان نگفته بودند.
این طور که یادم هست کمی قبل از اذان بیدار می شدند و نماز و مناجاتشان را وصل می کردند به نماز صبح!
دوست داشتم فقط نگاهش کنم.
از روزنه در نور کمی به چادر سفید گل گلی اش می تابید و صدایی مثل زمزمه.مثل ذکر.


من سال اول کارشناسی یعنی مهر 94 تا خرداد 95 با احسان هم اتاقی بودم

چون ورودی 93 بود، همیشه راهنمایی میکرد منو.

خاطره ای یادم نمیاد، اما ارادت زیادی به اهل بیت و امام حسین داشت.

یادمه روز اول که خوابگاه اومده بود که البته از اواسط مهر بود، با پدر اومده بود و خوش بشی با ایشون داشتیم. پدرشون از دوران دانشجویی و خوابگاه خودشون در دانشگاه اصفهان برامون صحبت کردن و چند نکته بهمون گفتن. آقای خیلی خوبی بودن و پسرشون مثل خودشون بود وقتی کم کم شناخت پیدا کردم بهشون.

فقط همینو میتونم بگم که خیلی پسر خوب و سر به زیر و خوش اخلاقی بود احسان.

چند روز قبل شهادتش هم یادمه لایو گذاشته بود اینستاگرام و من اونجا دیده بودمش. چهره اش مثل همیشه آروم و خندان بود.

https://instagram.com/ehsan.nobakht


مطهره‌ی عزیز
به پابوس امام‌ رئوف که آمدی با حضرت چه نجوا کردی که در برات کربلایت برایت رقم خورد پر کشیدن در مسیر ارباب.

روز اولی که دیدمت شب افطاری دانشگاه بود. بچه های قدیمی بسیج را جمع کرده بودی و از دغدغه ات برای جذب نیروهای جدید میگفتی ‌و نکات را یادداشت میکردی.
شور و حرارت صحبت کردنت ویژگی منحصر به فردی بودی که از دیگران متمایزت می‌کرد.
یک روحیه‌ی مدیریتی در رفتارت مشهود بود.

چرخ زمان گذشت تا در ماه صفر با تو همسفر شدم، همسفر مشهد الرضا.
مسئول اجرایی اردو بودی، اردوی ورودی های ۹۸ دانشگاه.
حدسم درست بود واقعا مدیر بودی، نه یک مدیر خشک، که یک مدیر محبوب و هنری. 
گلدان های خوشگل‌ات از یادمان نمی‌رود که از خانه‌تان آوردی و فضای حسینیه را با آنها تزئین کردی؛
مدیر بودی ولی نه تو و نه دوستانت لب به غذا نمیزدید اگر احساس میکردید که غذا به تعداد نیست و کم است.
واقعا محبت بچه ها را نسبت به تو حس می‌کردم آن موقع که بین الطلوعین میآمدی بالای سر بچه های کادر و یکی یکی بیدارشان میکردی تا برنامه های روز را با هم هماهنگ بشوید.
خودت پیش از همه، بیدار، پیش از همه آماده و جلودار بودی.

طوری با ورودی های جدید گرم می‌گرفتی و در جمعشان حضور داشتی که کسی نمیفهمید تو از مسئولین اردویی.
برنامه والیبال نشسته
استخر
پارک
و .
اینقدر فضای اردو با حضور و هیجان تو و دوستانت شاد شده بود که من با خودم فکر کردم پس برنامه های معنوی اردو چه شد؟!
ولی معادلات ذهنی مرا با آن هئیت شب آخر بهم زدی.

زیارت عاشورایی که خواندید؛
کوچه‌ای که راه انداختید؛
سینه‌زنی و مداحی که کردید؛
گمان کنم همان موقع برات پروازت را از آقا گرفتی.

مطهره‌ی عزیز
تو حتی فرصت نکردی ت که پیش از تو عازم کربلا بود حضوری دیدار و خداحافظی کنی! چون مشغول کارهای اردو بودی و احساس وظیفه می‌کردی.

وای مطهره؛ دلم خیلی سوخت
برادر سیزده سالت در مشهد،
مادرت در کربلا،
و تو بیست کیلومتر بعد از مرز مهران داشتی دنیا را به قصد دیدار حق وداع میگفتی.

خوشا به سعادتت که اگر با پای پیاده به کربلا نرسیدی؛ لابد ارباب خواسته خود بالاسرت بیاید و دستت را بگیرد و تا خودش پروازت دهد.
برای ما هم دعا کن.


مطهره آدم خوش صحبتی بود. قدرت بیان خوبی داشت
تو یکی از جلسات بسیج صحبتای واقعا قشنگ و خوبی داشت و با قدرت بیان خوبش همه جذبش شده بودن و خیلی ازش تعریف میکردن

بعد جلسه آمد کنارم و گفت: نظرت چیه؟ خوب گفتم؟ 
گفتم آره خیلی خوب بود. خدارو شکر کن بخاطر قدرت بیان خوبی که بهت داده و همیشه ازش در جهت درست استفاده کن ولی حواست باشه که غرور نگیرتت. ببین برا خدا صحبت میکنی یا تمجید بقیه

گفت: تمام نگرانی خودمم همینه. واسه همین هر لحظه که کسی ازم تمجید میکنه سریع همون موقع خودمو نیشگون میگیرم و به خودم میگم ببین تو هییییچی نیستی 


تو جلسه بعدی هم هیچ صحبتی نکرد و گفت دوست ندارم همیشه من مطرح باشم تو جلسات

 

بشدت حواسش بود که کارای واقعا برای رضای خدا باشه نه خلق


خاطره از زبان خانم محدثه علیرضایی:

مطهره یه متن برای نشریه نوشته بود و داد به من
من اون موقع سردبیر بودم. وقتی متنو خوندم همه چی عالی بود، محتوا عالی، قلم عالی و. اما چنتا ایراد نگارشی کوچیک داشت از نظرم
باهاش که مطرح کردم قبول نکرد و گفت تو حق نداری به متن من دست بزنی و. 
خلاصه اون متنو بدون تغییر زدیم تو نشریه
برای شماره بعدی نشریه بهش گفتم: مطهره بریم از فرمانده بپرسیم که کار درست چیه و اما سردبیر میتونه متن نویسنده و تغییر بده یا نه؟ 
قبول کرد و رفتیم با فرمانده مطرح کردیم. فرمانده گفت بهتره متن ها قبل از انتشار توسط یک نفر دیگه ام ویراستاری بشه


گفت :چون فرمانده گفتن قبوله (به قول خودش رواله) 

از اون به بعد متنهاشو میداد که ویراستاری کنیم حتی بعد چند مدت میگفت به این نتیجه رسیده که چه قدر خوبه متناشو بده آدمای مختلف تا از زاویه های مختلف نگاه کنن و نظر بدن و اینکارو می‌کرد 


مطهره هم بشششششدت  تشکیلاتی بود هم  نقدپذیر


یکی از ویژگی‌های بازر نجمه این بود که حواسش به آدمای اطرافش بود

اویل آشناییم با همسرم یکی دوبار از نجمه م گرفتم، بعد از اون دیگه هر چند روزی یه بار احوالی ازم می‌رسید و می‌گفت در چه حالی و چیکار میکنی و. 
سر خرید جهیزیه که بودم چندین بااااااار بهم  تذکر داد که سخت نگیرم. میگفت: اسون بگیر که هم به خودتون خوش بگذره هم خدا راضی باشه. می‌گفت نذار خانوادت برن قرض کنن برای تهیه جهیزیه!
فقط جهیزیه نبود حتی تو خرجای مراسم چندین بار بهم توصیه کرد که توکل کنم به خدا و ائمه رو به مراسم دعوت کنم و مراسم رو جوری برگزار کنم که اهل بیت هم بیان

خلاصه که همه جوره حواسش بهم بود که تو این مسیر کار اشتباهی نکنم


داشتیم باهم روی نشریه بسیج کار میکردیم. گوشیش زنگ خورد و رفت بیرون.

بعد که آمد خیییلی حالش گرفته بود. بهش گفتم اگه حالت بده برو استراحت کن، نشریه رو بعدا تموم میکنیم.
گفت نه و ادامه دادیم و کارو به موقع رسوندیم. 

اما چند روز بعدش هم همینطور حالش بد بود. بهش اصرار کردم 
تا اینکه گفت اون شب چه خبر بدی بهش رسیده. یه خبر واقعا بد
گفتم، خب عزیزم میگفتی همون شب! و کار نشریه رو بعدا انجام می‌دادیم. 
یه جواب دندون شکن داد. گفت: مگه نمیگیم پدرو مادرم فدای امام حسین؟

مگه جا برای عقیدمون و برای راه همین حسین تو بسیج نیستیم؟؟

پس من نباید به خاطر یه خبر بد کار رو رها کنم. باید به موقع می‌رسید.


خاطره به نقل از خانم محدثه علیرضایی:

چند روز قبل از سفرش بهم اصرار کرد که بریم گار شهدا
برام خیلی عجیب بود. می‌گفت میخوام برم از شهدا یه چیزی بخوام و.
تو گار شهدا ازم یه سوال عجیب پرسید:

محدثه چجوری آدم میتونه به خلوص نیت برسه؟

چجوری میشه برا خدا خالص شد؟؟

جوابی نداشتم گفتم مطهره واقعا نمیدونم


گفت آمدم اینجا ک از شهدا همینو بپرسم
ازشون بخوام ک کمکم کنن برای خدا خالص باشم.


خاطره به نقل از خانم محدثه علیرضایی:

شب قدر امسال رفته بودیم مصلی

بین صحبتمون ازش پرسیدم، مطهره یه سوال میپرسم جان من راستشو بگو.
اولین و بزرگترین دعایی که امشب داری چیه؟
باحالت بهت زده وچشای گرد شده بهم نگاه کرد و گفت محدثه واقعا چه سوالیه میپرسی آخه
معلومه که اولین دعای هممون باید ظهور آقا باشه
گفتم آره درسته ولی آخه
دعاهای خودت چی میشه پس!؟

گفت با امام زمان عهد بستم من همیشه برا ظهور ایشون دعا کنم. ایشونم خودشون برای من دعا کنن مطمئنن دعای امامم خیلی راه گشاتره.

با قاطعیت بهم گفت محدثه آقا رو یادت نره هااااا اولین دعات باید برا ایشون باشه


خیلی شرمنده شدم اون شب. خییییییلی
دیدم من چه قدررر از امامم دور شدم


خانم محدثه علیرضایی از دوستان صمیمی شهیده مطهره نقل می کنند:

که یک خاطره از مطهره دارم که ازم قول گرفته بود تا زندست به کسی نگم
سال 97 اردو راهیان نور.
یکی از استراحتگاه ها بشششششدت کثیف بود.
دستشویش ها واقعا کثیف بود. مطهره گفت بیا بریم تمیزشون کنیم. اینجوری نمیشه. ابرو بسیج میره
رفتیم اونجا. یهو رفت داخل و در رو بست.
گفتم مطهره درو باز کن.

گفت نه میخوام خودم تمیز کنم.
گفت محدثه هر ازگاهی اینجور کارا برای کنترل نفس لازمه. از غرور و تکبر زیادی جلو گیری میکنه.
نذاشت من کاری بکنم. 

همه ی لباساش نجس شده بود و مجبور شد بشورشون.
حتی یادمه انداختشون یه جای خیلی دور و یه گوشه. گفت مبادا کسی متوجه بشه من بخاطر تمیز کردن سرویس‌ها لباسام کثیف شده و ازم تشکرکنه

میگفت میخوام به خودم ثابت کنم کارم برای خود خدا بوده. نه تقدیر بقیه


مطهره اخلاقیات‌ و ویژگی‌های خاص خودش رو داشت
ولی اینا از همه بیشتر تو ذهن من پررنگ شد

مثلا هرجا میرفت سعی میکرد دست خالی نره.
معمولا اگر جلسه یا برنامه ای تو یکی از دانشکده ها داشتیم حتما یه دسته گل با خودش میاورد.

اصلا آدم دورویی نبود.

به شدتتتتتت دل نازک بود و در عین حال محکم و تودار .
هرگز ندیدم که تو چهره و رفتارش بخواد غم و غصه هاش رو نشون بده
و الان که فکرش رو میکنم، می‌بینم مطهره این ویژگی استقامت رو از مادرشون یاد گرفتن.

مطهره واقعا نخبه بود
قدرت تحلیلش درباره مسائل دور و اطرافش و خصوصا درباره‌ی مسائل ی روز بسیار عالی بود

مرام و معرفتش هم که واقعااااا زبان‌زد بود.
هروقت ازش درخواستی میکردیم یا کمکی نیاز بود، بی چون و چرا قبول میکرد

شوخ طبع بودنش هم که از ویژگی های بارزی بود که داشت


دوستی احسان و من برمیگرده به چهارم دبستان تا سوم دبیرستان، یک سال که برای کنکور می خوندیم ایشون رو ندیدم چون مدرسشون رو عوض کردن و بعد دوران کارشناسی رو کاملا با هم در ارتباط بودیم و تقریبا همه کارها رو با هم انجام میدادیم

اینهارو عرض کردم که بگم، تمام دورانی که اشاره کردم پر از خاطراتی هست که از ایشون دارم

ولی در مورد موضوع دوم باید بگم از دوران ابتدایی احسان منظم ترین و مودب ترین و باهوش ترین شاگرد تو مدرسه بود و این موضوع رو تو سبک زندگی احسان تا آخرین لحظه من حس می کردم و بسیار هم غبطه می خوردم و میخورم

از دوران دبیرستان برجسته ترین خاطره ها، زنگ های تفریح بود که با هم شطرنج بازی می کردیم و چیزی که از همون موقع تا آخرین لحظه توجه من رو به خودش جلب کرده بود این بود که احسان بیشتر فکر می کرد تا حرف بزنه، یا قبل از حرف زدن کاملا حس می کردم که فکر می کنه و بعد صحبت می کنه

از زمانی که یادم میاد، احسان احترام تمام و کمال به خانوادش میگذاشت، تا آخرین لحظات که احسان دیگه 23 ساله بود، خیلی مواقع می شد که باهاش تماس می گرفتم و وقتی می پرسیدم چیکار می کنه، میدیدم در حال انجام کارهایی هست که خانواده بهش محول کردن و اون کارها رو تو اولویت میگذاشت 
حتی زمانهایی می شد که وقتی برای اینکه کوتاه بریم قدم بزنیم و دیدار تازه کنیم باهاش تماس می گرفتم، میفهمیدم که از خانواده اجازه می گرفت و مقید بود که سر وقتی که بهش گفته بودن خونه باشه

احترام احسان به خانواده رو تو تماس هایی که با پدرشون داشت هم کاملا قابل مشاهده بود که یادم هست که اولین بار مکالمش رو با پدرشون شنیدم تا قبل از اینکه بهم بگن فکر می کردم مدیر و یک مقام رسمی باهاش تماس گرفته

از نظر معنوی در دوران مدرسه هم شرکت در نماز جماعت و گاها زیارت عاشورا رو با هم بودیم ولی خیلی بحث مذهبی نداشتیم، زمانی این بعد رو من از ایشون حس کردم که دانشجو بودیم و برای من برای اولین بار کلیپ هایی از حجت الاسلام پناهیان فرستادن

از اون به بعد بیشتر صحبت های ما در مورد مفاهیمی بود که تو کلیپ ها مطرح می شد، جلوتر که رفتیم بهم یک سری سخنرانی از آقای پناهیان پیشنهاد دادن با عنوان "راز عبور از رنج های زندگی و رسیدن به لذات بندگی" که تو راه دانشگاه گوش بدم

من اینکار رو کردم و بعد از روزها با تموم شدن جلسات خوشحال بودم و پرسیدم که آیا ایشونم سخنرانی رو تموم کردن یا نه، تازه فهمیدم نه تنها این سری سخنرانی، بلکه سری های دیگه ای رو قبلا کامل گوش داده بودن

اونقدر جذب سخنرانی ها شده بودیم که هر دیداری که داشتیم در مورد اونها حرف میزدیم و بعضا تحلیل میکردیم

نا گفته نمونه که چندین بار که بیرون و دور از منزل بودیم، همیشه موقع اذان پیشنهاد میدادن که نماز رو اول وقت بخونیم و به تاخیر نندازیم

در کل سخنرانی ها تاثیر عمیقی روی هردو ما داشت، البته که ظاهرا من خیلی عقب بودم و هستم

یادمه یکبار احسان موضوعی رو در مورد من حدس زد و اتفاقا درست از آب در اومد، هر دو میدونستیم که این حدی شانسی بوده، من در جواب حدس درستش طبق عادت هردومون گفتم احسنت، احسان هم به شوخی گفت بعد از شهید شدنم ازم تعریف کن که چه کراماتی داشتم، اون روز من کلمه شهید شدن رو انگار اصلا نشنیدم و به شوخی گفتم باشه حتما
ولی ظاهرا فقط من بودم که حواسم نبود، احسان حواسش بود داره چیکار میکنه، دوباره بدون حساب و کتاب حرف نزده بود

از مطالبی که بعدها در مورد احسان فهمیدم، زمانی بود که مسابقه ای به اسم بشارت برای حفظ جز سی ام قرآن کریم راه اندازی شده بود، من هم برای اینکه حداقل در این یک مورد از ایشون جلوتر باشم، چند روزی بدون در جریان گذاشتن احسان حفظ رو شروع کردم و بعد طی دیداری با حالتی که من جلوترم در مورد مسابقه گفتم، قافل از اینکه احسان جز سی رو از خیلی قبل تر حفظ بوده

یادم هست اوایل دوران دانشجویی و قبل از مطرح شدن سخنرانی ها که یکبار حرف از انتخاب همسر شد و پوشش شد یادمه که گفتن اگر خانمی پوششون مانتو هم باشه ولی پوشیده مشکلی نداره ولی این موضوع درحالی هست که بعدها کاملا نظرشون عوض شده بود و یکی از معیارهای انتخاب همسرشون چادری بودنشون بود

با توجه به اینکه از نظر من احسان خیلی قلب بزرگی داشت، هر حرفی رو نمی زد بطوریکه من بعد از 2 سال فهمیدم که ایشون به شخصی تو دانشگاه علاقه مند شدن

یک موضوع دیگه در مورد سخنرانی ها و انتخاب همسر ایشون این هست که دقیقا بعد از اقدام ایشون برای خواستگاری، کلیپی از حجت الاسلام پناهیان شنیده بودن که معشوق حقیقی خداوند هست و نباید دل رو با عشق زمینی پر کرد، این کلیپ بحث برانگیزترین موضوعی بود که تا به اون لحظه در موردش شنیده بودیم و صحبت می کردیم، طوری که انگار علاقه ایشون به همسرشون در سالهای دانشگاه رو زیر سوال میبرد و باورهای ایشون رو به چالش می کشید ولی این کلیپ تنها گوشه ای از یک سخنرانی بود و با تحقیق و بحث  بیشتر که البته روزهای متمادی طول کشید، من حس کردم که احسان از ابتدا عاشق شد، نمیدونم دقیقا به چه شکلی ولی حس می کردم که به درک و معنویت بیشتری رسیده و دیگه آرامش داشت و میدیدم که دغدغه اش برای بندگی و آمادگی برای ظهور  بیشتر و بیشتر شده بود.

و این آرامش احسان به زندگی مشترک اش هم کشیده شده، شغل شون، معافیت از سربازی شون، منزلشون و حتی کربلا رفتنشون به راحت ترین شکل ممکن پیش رفت

تو آخرین دیدار هم که جلوی در ما بود، از اونجایی که ما کاری رو بدون در جریان گذاشتن دیگری انجام نمیدادیم و همدیگه رو برادر صدا می کردیم و برادر هم بودیم، در مورد کربلا رفتن به من هم گفتن که اگر علاقه مند هستم همراهشون برم، که وقتی با خانواده مطرح کردم متوجه شدم که پاسپورتم اعتبار نداره و تو اون زمان کم نمیرسم که همراهیش کنم، ظاهرا لیاقتش رو نداشتم

بعدها از پدرشون شنیدم که پیش از رفتن سر نماز به پدرشون گفتن، میگن دعای پدر و مادر در حق فرزند زود مستجاب میشه، میشه دعا کنید من شهید بشم
پدرشون گفتن الان که جنگی نیست و ایشون گفتن شما دعا کن شهادت که فقط در زمان جنگ نیست


مدتی بود آقا احسان خیلی شدید ناراحت بودن.حال و حوصله ی هیچ کاری رو نداشتن و همش در حال گریه کردن و درد و دل با خدا بودن.
هی میگفت خدا منو دوست نداره،رمن ایمانم ناقصه، من باید شهید بشم.
به پدرم میگفت، تو رهبر منی برام دعاکن که شهید بشم.
پدرم میگن من دلم نیومد دعا کنم که شهید بشه، اما براش دعا کردم که به بالاترین درجه ی ایمان برسه 
و رسید به آنچه که میخواست.
اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی طریق الحسین علیه السلام


 

روز عقد آقا احسان و نجمه خانم بود.
هردو پر از شور و شوق بودند و خوشحال از اینکه دارن همسفر ابدی همدیگه میشن.
اما همش نگران بودن که خدای نکرده گناهی توی مجلسشون نباشه و همه ی کارا کاملا ساده و بی تشریفات برگزار بشه.
از محضر که برگشتیم توی راه ماشینای پشت سر ماشین عروس بوق میزدیم و شادی میکردیم. نجمه خانم هم دسته گلش رو از پنجره بیرون گرفته بود و از مهمونا تشکر میکرد.(البته بازم حواسش به حجابش بود و یه ساق دست سفید پوشیده بود!)
جلوی در پدر عروس که رسیدیم همه پیاده شدن و خواستن که جلوی عروس و داماد شادی کنند، که یهو دیدیم ماشین عروس رفت.!
مهمونا که رفتن داخل، بعد از چند دقیقه عروس و داماد هم وارد شدن. ازشون پرسیدیم کجا رفتید؟ گفتن رفتیم بنزین بزنیم.!
بعد ها گفتن که باهم رفته بودن مسجد برای ادای نماز اول وقت!
خوشا به حالشون. اونا فرشته های آسمونی بودن و ما نمیدونستیم کنار چه افراد ارزشمندی زندگی میکنیم.

مینا تو دانشکده ما بود. دختر خونگرم و مهربونی بود.

یه روز تصمیم گرفتم دعوتشون کنم خونمون. وقت شام که شد سفره شام رو جدا انداختیم. با اینکه خونه ما خیلی کوچیک بود ولی من و مینا رفتیم تو آشپزخونه تنگ دوتایی نشستیم لوبیا پلو خوردیم. مینا از جدا کردن سفره هامون خیلی خوشش اومده بود. همون شب برام از شروع زندگی شون تعریف میکرد. اینکه چقدر ساده رفتن سر خونه زندگی شون و.

تعریف که میکرد تعجب میکردم ازش. باورم نمی شد که مینا تا این حد ساده زیست باشه. تو ذهنم این بود که مینام مثل بعضی از عروسای این دوره زمونه درگیر مادیات و . است. ولی اینطور نبود


نجمه سعی میکرد همیشه تو کارهای خیر شرکت کنه، برای مردم خیر می خواست و دنبال حل کردن مشکلات مردم بود

برای ازدواج هم واسطه گری انجام می داد، ما یه گروه امر خیر کوچیک داشتیم که نجمه هم عضوش بود و افرادی که میشناخت رو معرفی می کرد
یه بار دختری رو معرفی کرد و بعدا تو خصوصی بهم گفت که مادر دخترخانم، کسی هست که میاد کارهای نظافت نمازخونه دانشگاه و اینها رو انجام میده
برای من خیلی جالب و عجیب بود، چون خودم هیچ وقت پیش نمیومد که با خانمی که نماز خونه رو تمیز می کنه همکلام بشم چه برسه اینکه بخوام درباره ازدواج دخترش باهاش صحبت کنم
نجمه انقدر مهربون و دست به خیر بود که از هر فرصتی و هر فردی استفاده می کرد تا بلکه بتونه کار خیری انجام بده و همه اش به فکر مردم بود که چی کار می کنه برای هرکسی انجام بده
این کارش برای من خیلی درس و عبرت داشت


این خاطره بر میگرده به سال ۹۴ فکر کنم. یک روز که خواهرم از تهران اومده بودن خونمون متوجه شدم که انگار مشغول یه کاری هستن چیزی ازش نپرسیدم ولی دیدم انگار خیلی داره فعالیت میکنه تلفن زیاد داشت و میرفت و می امد بعد دیدم یه کارتون تقریبا بزرگ پر از هدیه اورد تو خونه انگار که مسئول این کار خودش بود که انقدر پیگیری میکرد. منم نشستم کنارش گفتم اینا چییین چقدررر خوشگلن گفت آینه است که این مدلی درست کردیم میخوایم هدیه بدیم به خانم هایی که کم حجابن  منم زرنگی کردم گفتم اجی یکیش مال منه هااا گفت باشه تو هر رنگی که دوس داری ازش بردار تا نبردمشون، آینه ها در چند رنگ بودن و طرح زیبایی داشتن وقتی در آینه رو باز میکردی بالای آینه نوشته بود نگذار آینه دلت زنگار گناه بگیرد خیلی این جمله رو دوس داشتم خیلی قشنگ بود آینه ها خیلی رنگای جذابی داشتن زرد آبی سبز صورتی که من رنگ صورتی رو برداشتم .  .انگاری قرار داشت که یه جایی از اصفهان اینارو ببره و با یه شاخه گل و یه نامه هدیه کنن. خیلی طرحشو دوس داشتم خیلی خاطره شیرینی بود.

چند روز بعد از این که اون آینه رو بهم داد گفت اجی نظرتو بگو وقتی توی این آینه نگاه میکنی بگو چه حسی بهت منتقل میشه وقتی بهش گفتم انقدر خوشحال شد ذوق کرد گفت نظرتو فرستادم تو گروهمون. بعدا فهمیدم مسئول گروه از یاد رفته ها خود ایشون بودن و با همکاری گروه و خودشون طرح رو اجرا کرده بودن و انگار خیلی هم موفق بودن. نجمه تو هر کاری دست میگذاشت قطعا موفق بود و استعداد تو هر کاری رو داشت! بدون اغراق میگم من و خواهرم نجمه خیلی رابطه نزدیکی داشتیم و تمام دوران بچگی و جوانی و نوجوانی رو در کنار هم و با هم سپری کردیم.


من با مینا مدتی هم اتاقی بودم، تو‌دوره کارشناسی، بعدش مینا جان رفت سر خونه زندگی خودش
یادمه اولین سوالاش از من حول میزان دینداری و تقید من بود. براش مهم بود این مسائل اما با لحن بسیار لطیف و قشنگ و با خنده پرسید.
تو این مدت که من خیلی نزدیک بودم بهش (همیشه برنامه ها رو با هم میریختیم همش با هم بودم) به خاطر ندارم حتی یک بار صداش بالا رفته باشه حتی در اوج عصبانیت خودش رو حفظ میکرد، اصلا ندیدم به کسی توهین کنه یا خواسته خودش رو بر خواسته دیگران ترجیح بده

 

دایی مینا جان شهید شده بود، خیلی زیاد با دایی ش درد و دل میکرد همیشه عکس دایی ش دور و برش بود
خیلی داییش رو دوست داشت، میگفت گاهی فکر میکنم برمیگرده، چون فکر کنم پیکر دایی شون برنگشته.
یه بار رفته بودیم نمایشگاه دفاع مقدس، یه جا عکس دایی مینا رو بزرگ زده بودن کنجکاو شدیم رفتیم و سوال پرسیدیم، البته مینا خودشو معرفی نکرد، سوالایی که میپرسیدیم یه بخش های کوچیکش رو اشتباه جواب دادن، چهره مینا دیدنی بود، حرص میخورد، ولی اصلا وسط حرف غرفه دار نپرید و اجازه داد کلامش تموم شه، بعدشم هیچی نگفت و رفتیم و در مورد موضوعات دیگه حرف زدیم و خندیدیم

این جمله مینا خیلی خوب یادمه اصلا انگار همین الان داره میگه، یادمه میگفت: "کسی که لیاقت شهادت داشته باشه باید تا الان شهید میشده"
اون موقع موافق نبودم با صحبتش. اما الان میبینم راست گفت

 

روی حجاب و ارتباط با نامحرم خیلی حساس بود. وقتی میدید برخی از دوستان پوشش مناسبی ندارن خیلی ناراحت میشد. و به شیوه کاملا مهربانانه و از سر محبت و دلسوزی سعی میکرد به این افراد کمک کنه، 
یادمه روی این موضوعات شدیدا حساس بود و برای حل این مشکلات  و معضل بی حجابی و ارتباط با نامحرم گاهی حتی با چند نفر صحبت میکرد تا یه راهکار خوب پیدا کنه و به دوستاش کمک کنه. هیچوقت به این دوستان به اسم امر به معروف کنایه نزد و بد دهنی نکرد بلکه واقعا مثل خواهر بود براشون.
امر به معروف و نهی از منکر مینا خیلی با اخلاق درست و خوی مهربان خودش بود.

 

مینا حتی نسبت به افرادی که بهش کم لطفی میکردن هم خیلی مهربون و منصفانه و عاقلانه رفتار میکرد. طوری که واقعا بعضی افراد فکر میکردن مینا متوجه این کج رفتاری ها نمیشه، اما اینطور نبود من که بهش نزدیک بودم میدونستم چجوریه، کاملا متوجه میشد. اما ذات درستش و اخلاق بزرگوارانه ش اجازه نمیداد بخواد مقابل به مثل کنه

 

 

یه بار از طرف دانشگاه من میخواستم برم دیدار دانشجویی با حضرت آقا، به مینا گفتم. مینا اون زمان باردار بود. خیلی برام خوشحال شد بعد بهم گفت هر چی میتونی از آقا به عنوان هدیه بگیر. خیلی آقا رو دوست داشت. بهم گفت از آقا بپرسم اسم بچه اش رو چی بزاره و بگم برای بچه ش دعا کنه. اما متاسفانه من نتونستم برم جلو و از اقا هدیه بگیرم و پیغام مینا رو بهشون بدم.

 


ستاره شبم❤❤
آدم ها تو قالب اسمشون میرند این هم یه مصداق دیگه.وقتی توی ظلمت و تاریکی هستی فقط ستاره س که میدرخشه.
نجمه جان من❤❤
شاید کل حرف هایی که باهات زدم سرجمع نیم ساعت نرسه، شاید کل ساعتایی که نگاهت کردم و حظ بردم ب روز نرسه ولی اینقد توی آسمون شبم درخشیدی که میگم کاش بیشتر نگاهت کرده بودم و ازت یاد میگرفتم
پر کشیدنت مبارک خواهرگلم
اینقد دور زائرای امام حسین خالصانه چرخیدی تا آخر سر خریدت❤❤
از سفره ارباب برامون بگو دختر خوب میدونی که توبسیج تک خوری نداشتیم.درسته ما مثل تو شهیدوار زندگی نکردیم که مرگمون هم شهادت باشه ولی رفیق که بودیم نبوووووودیم!!!
میدونی جان جانان.
پارسال که همسفر کربلا بودیم بهت غبطه میخوردم و اینو بهت گفتم که با یک نگاه در جانم نشستی ولی حالا میبینم امسال من از کربلا برگشتم و هنوز در فراغم و تو اینبار دیگه برنگشتی و به شیرینی وصال ابدی رسیدی.اصلا من کجا و تو کجا.
همون پارسال نامه شهادتت امضا شده بود خواهرمن❤❤بس که دلبری کردی، بس که خاکساری کردی، بس که دور سر زائرای ارباب چرخیدی.
مبارکت باشه این عاقبت بخیری، عاقبت بخیرتر از این که در راه وصال معشوق جونت رو بزاری
بیخود نبود امسال ورد زبونم توی زیارت ارباب این شده بود
حسین من
بیا و این دل شکسته را بخر
مسافر جامانده را با خود ببر

.
بازم جاموندم
حالا که رفتی به ارباب بگو ما هم خیلی مخلصیم فقط درست و حسابی نوکری بلد نیستیم، سلام ما رو برسون نجمه جانم، عروس زیبا روی و زیباخویم❤❤


من و نجمه جان هر وقت پیش هم بودیم نجمه از خواستگاراش میگفت و از بنده نظر میپرسید و میگفت چطوره من هم میگفتم هر چی صلاح باشه یادمه سال اول دانشگاه رو تموم کرده بود که بهم گفت یکی از بچه های دانشگاه (آقا احسان)بهم زنگ زده و عکس بچگیهای منو سیاه قلم کشیدن (انگار که شیفته نجمه جان شده بود و قصد بدی هم نداشتن) و منم شمارشو دادم به امیر(برادر بزرگم) که رسیدگی کنه و خیلی هم ناراحت شده بود از این موضوع خلاصه برادرم پیگیری کردن و این موضوع تموم شد و گذشت تا اوایل سال چهارم دانشگاه که نجمه جان باز هم همچنام تو این چندسال خواستگار زیاد داشتن ولی قسمت نشد همیشه به من میگفتن اجی نظرتو بگو از تجربیاتت میخوام استفاده کنم کمکم کن راهنماییم کن من هم همیشه میگفتم نظر خودت مهمه ولی تو امر ازدواج عجله نکن صبر کن تو لایق بهترینهایی خواهر اونم خوشحال میشد ذوق میکرد میگفت چقدر خوبه من خواهر بزرگتر دارم چقد خوبه تو رو دارم اجی جونم خلاصه گذشت تا این که همون اقایی(اقا احسان) که سال های اول دانشگاه سراغ نجمه جان اومده بودن دوباره پیگیر شدن انگار که این چند سال نجمه رو زیر نظر داشتن و انتخاب کردن و این بار محکم تر گفتن که واسه امر ازدواج جلو اومدم قصد دیگه ای ندارم ودر این موقع خواستگار دیگه ای هم بودن که منتظر جواب بودن و شرایط خوبی داشتن ولی نجمه انگار وقتی به این دو راهی رسید خیلی نجمه جان اشوب شد تو دلش نگران بودن میگفتن دوراهی سختیه میگفتن اون خواستگارشون شرایط عالی دارن ولی انگار دلشون با این یکی بود یعنی آقای احسان نوبخت من راهنمایی کردم گفتم حتما مشاوره قبل ازدواج برید اگر انتخاب کردید نجمه جان بالاخره آقا احسان را انتخاب کرد و ملاک انتخاب ایشون ایمان و هدفی که داشتن بود و با من که صحبت میکردن میگفتن درسته که تازه فارق التحصل شده و از لحاظ مالی چیزی نداره ولی هدفمون یکیه راهمون یکیه اینو بمن گفتن و گفتن ایمانشون قوی هست و این واسم مهمه خلاصه بعد از کلی مشاوره و آشنایی و پدر اقا احسان قسمت ایشون انگار همین آقا احسان بودن میگفتن من هیچی نمیخوام ایمان واسم از همه چیز مهم تر هستش و خداروشکر تو امتخابشون موفق بودن و همون چیزی که خواستن بودن آقا احسان خانواده دار اصیل و با ایمان خیلی اوایل که میخواستن نامزد کنن استرس داشتن انقدر که به سرم زدن کشیده شدن  همش بمن میگفتن خواهر نگرانم از این که نکنه اشتباهی کنم اما بعد از مرحله اول دیدار خانوادگیمون دیگه اروم تر شدن چون مورد تایید پدر و مادرم و بقیه هم بودن . واقعا لیاقت همو داشتن و به هدفشون رسیدن و با هم آسمانی شدن هدف والایی داشتن که زمینی نبود هدف آسمانی بود و هر دو لیاقت شهادت در راه کربلا را داشتن شهداتتون مبارک عزیزانم


به نام حضرت دوست که هرچه داریم،از اوست.
دوستی من و نجمه از شش سال پیش بود، اون زمان زیاد باهم صمیمی نبودیم فقط در حد سلام و علیک بود، تو یک مدرسه درس میخوندیم اما اون چندسال از من بزرگتر بود ولی سرویس هامون یکی بود، اون سال آخر پیش دانشگاهیشو سپری میکرد. می دیدم که هر روز صبح یه کتابچه لغت زبان دستشه و میخونه، هر روز به صفحات جلوتر میرفت. این همتش برام قابل تحسین بود. میگفت دوست داره رشته صنایع توی تهران قبول بشه. من با خودم میگفتم آخه مگه میشه، این دختر چقدر خوش خیاله. بعد که نتایج کنکور اومد دیدم همون رشته و همون دانشگاهی که میخواسته قبول شده. اینکه برای رسیدن به هر موقعیتی، تلاش خودشو میکرد. و بهشم میرسید. اصلا تنبلی و سستی براش معنی نداشت. توی دبیرستان یادمه خیلی مهربون، خوش اخلاق، با ایمان بود ولی از این مذهبیای سفت و سخت نبود. اولین دیداری که بعداز اینکه بره دانشگاه باهم داشتیم، خییییییلی تعجب کردم. حجابش فوق العاده زیبا و زهرا پسند شده بود. تغییرات مثبتی توی ظاهرش نمایان شده بود. اینو میگم فقط به خاطر اینکه بگم نجمه مثل همه ی آدمای دیگه بود، تلاش، مطالعه و روح بزرگش بود که اونو به جایگاه بزرگی که الان هست، رسونده.
دوستی ما به همین منوال میگذشت تا اینکه تو زندگی شخصیم مشکلی پیش اومد و اینطور شد که هیچکس رو محرم تر از نجمه در اطرافم پیدا نکردم، باهاش مشکلمو در میون گذاشتم و دیدم که چقدر خووووب راهنمایی میکنه. خیلی فهمیده بود. برام از مبارزه با نفس گفت، گفت که باید نفستو بشناسی و باهاش مبارزه کنی، گفت زندگیت اگر هرطور دیگه هم باشه این مبارزه با نفس تو همه شرایط هست. بهم اپلیکیشن صوت های تنها مسیر استاد پناهیان رو معرفی کرد و گفت هر روز یکیشو گوش بده. هر روز در مورد سخنرانی ها باهم بحث میکردیم. برام خیلی جذاب بود، ریشه اکثر عیب هامو پیدا کرده بودم.
جان جانان من، یک روز برام لینک گروه فرستاد. توی گروهش عضو شدم، عنوان جالبی داشت از یاد رفته»
چت های گروهو که خوندم دیدم مربوط به امربه معروف و نهی از منکره.
دخترای دانشگاهشون و چندتا دیگه از رفقا رو دورهم جمع کرده بود، و در مورد اینکه خداوند سرنوشت هیچ قومی رو تغییر نمیده مگر اینکه خودشون بخواهند، و فواید امربه معروف و معایب ترک اونو گفت. خلاصه یه پی دی اف از متنی که خودش نوشته بود داد و گفت وقتی کنار کسایی هستید که فکر میکنید نیاز به امربه معروف دارند، این متنو بهشون بدید.اون فایل پی دی اف رو می تونید ازینجا دانلود کنید.
بعد کم کم کار گروهشون بزرگتر شد و تبدیل شد به هدیه دادن به خانم های شل حجاب. میگفت یه وقت غرور نگیرتتون. هممون عیب داریم منتها عیب های اونا ظاهریه و آشکار شده، عیب های ما پنهانه.
یادمه یه سری هدایاشون آینه های نمدی بود که نمدشو خود بچه ها میخریدند و آینه ش رو هم دونه ای میخریدند میچسبوندند بهش و دنبال یه متن برای زدن روی آینه ها بود که آخر نظر یکی از بچه ها مورد تایید همه قرار گرفت.نگذار آینه دلت زنگار گناه بگیرد»
چون قیمت نمد و آینه تو شهرما ارزون تراز تهران بود من و همسرم برای خرید رفتیم و خدا توفیق داد، اینه ها رو همسرم ساخت و براشون پست کردیم.
بعد از دریافت آینه ها نجمه خیلی خوشحال بود.
بعدا ها ازش پرسیدم اصلا طرح از یادرفته متحول شده ای هم داشته؟ که گفت چندتایی به ایدی ای که داده بودیم پیام تشکر فرستادند.


یه روز با نجمه و فاطمه توی نماز خونه دانشگاه بودیم، صحبت از حجاب و امر به معروف و نهی از منکر شد که توی تهران خیلی سخت شده. بهش گفتم من سخته برام که با زبون بهشون تذکر بدم، دعوا میکنن یا بدرفتاری میکنن و کل روزم خراب میشه؛ نجمه شروع کرد برامون با همون لحن مهربون خودش از تجربیاتش گفت، گفت من سعی میکنم با مهربونی رفتار کنم. برامون تعریف کرد گفت :"یه روز یه خانومی بود نزدیک دانشگاه، پوشش مناسبی نداشت، گفت من رفتم نزدیک و با یک حالت مهربون و با یک ناز خاصی که به چهره م مهربونی و زیبایی بده لبخند زدم و صورتمو با چادر گرفتم و گفتم "ببخشید خانم؟" برگشت سمتم و فکر کرد میخوام بهش چیزی بگم، با آورده گفت :"بله؟" یه آدرس الکی ازش پرسیدم و تمام مدت همون لبخند روی صورتم بود و چادرمو با دست گرفته بودم. خانم هم دید من باهاش مهربون هستم با لبخند بهم آدرس رو گفت و من رفتم اونطرف تر ایستادم. نگاهش کردم دیدم روسریش رو کشید جلو.

 

یه خاطره دیگه هم برامون تعریف کرد، گفت :
داخل مترو توی یه واگن داشتن از اینکه حجاب برای چیه و اینها بلند بلند صحبت میکردن. من هم با همون تن صدای خودشون (به طوری که خانمهایی که توی واگن شنیدن و براشون شبهه ایجاد شده بشنون) شروع کردم براشون از این گفتم که حجاب چقدر میتونه کانون خانواده ها و روابط زن و شوهر را گرم کنه و‌

نجمه میگفت باید اطلاعات کافی در این زمینه داشته باشیم که موقع دفاع، بعلت کمبود دانش ما، حجاب و اسلام در ملا عمومی شبهه و لطمه ای بهش وارد نشه.

 

خلاصه با نجمه اونروز مفصل در مورد حجاب صحبت کردیم، میگفت حتی با عملمون هم میشه، بهم گفت :"لیلا اگه خیلی برات سخته که زبونی بگی، بعضی جاها حتی میتونی جلوی فردی که بیحجاب هست،خودت چادر و روسریتو بکشی جلو و هی درست کنی، میبینی که اونم ممکنه ترغیب بشه و روسریشو جلو بکشه."

 

اونروز نجمه به ما گفت گروهی از دوستانش هم هستن که دغدغه ی امر به معروف حجاب دارن و گروهی توی فضای مجازی تشکیل میده و من و فاطمه را هم به گروه اضافه میکنه تا یکسری کارهایی در این‌مورد انجام بدیم ان شاءالله. 

متاسفانه من تا مدتی سراغ نم افزار بله» نرفته بودم و روزی دیدم من را در گروه اضافه کرده که دیگه نجمه بین ما نبود.

اصراری به مشارکت ما در امور مذهبی و معنوی نمی کرد، فقط دعوت میکرد، برای همین هم فقط منو اضافه کرده بود به گروه ولی هیچ اصراری نکرده بود یا پیامی نداده بود که ببینه چرا در گروه فعال نیستم، احساس میکنم فکر کرده بود شاید هنوزم سختمه. وقتی دیدم نوشته "نجمه شما را به گروه اضافه کرد" ولی دیگه توی این دنیا نبود، دلم خیلی گرفت. تصمیم گرفتم هیچوقت از این گروه خارج نشم ان شاءالله

با نجمه تصمیم داشتیم که اگر قسمت شد، امسال اردوی راهیان نور از طرف دانشگاه بریم، برام از اردوی دوسال پیش که رفته بودن گفت؛ گفت:"لیلا نمیدونی چه صفایی داشت، حتی همراه کاروانمون هم می گفتن اردوی شما یه اردوی خاصی شد

یه لبخندی زد (از اون لبخند مهربونا که همیشه روی صورتش بود) و ادامه داد:" آخه میدونی چیه، همه ی گروه ها از بالای کانال کمیل زیارت میکردن ولی برای ما یه طوری شد که اجازه دادن به داخل کانال کمیل رفتیم."
نجنه میگفت و من افسوس میخوردم ک قسمتم نشد همراهشون بشم. بهم گفت حتما امسال ان شاءالله شرکت کن، خیلی حال و هوای خوبی داره.

نجمه با خانمها خیلی گرم و صمیمی برخورد میکرد، حتی اگر زیاد هم صمیمی نبود باشون، ولی جوری لبخند میزد و دستشون رو گرم فشار میداد که حس میکردی چندساله همو میشناسن. لبخند و صدای آرومش از ذهنم بیرون نمیره.
نجمه چادرش را به شکل خیلی خاص و نجیبانه می گرفت و چادر ساده سر میکرد. یه نجابت خاصی از ظاهرش دریافت میکردی که نشاندهنده ی باطنش بود

اسم همسرش را توی گوشیش نشونم داد که سید کرده بود "همسفر بهشتم".
و وقتی فهمیدم واقعا با هم همسفر بهشت شدن.

نجمه علاقه ی خاصی به امام زمان داشت، عکسهای پروفایلش اکثرا در مورد امام زمان بود

 

بهم میگفت:" لیلا اینکه فک میکنن مردها بی غیرت شدن درست نیست، توی این دوره ای که بی حجابی رواج پیدا کرده، آقایون قدر حجاب و محجبه رو میدونن."
گفت :" یکبار سوار تاکسی شدم بیام دانشگاه، میدون ونک وقتی خواستم پیاده بشم، راننده تاکسی که آقای مسنی بود گفت خانم خدا شما و خانمهای محجبه شبیه شما را خیر بده، همه ی ما مردم به وجود خانمهایی مثل شما افتخار میکنیم که نجابت را برای شهر و کشورمون نگه داشتید."


وقتی خبر رو شنیدم، دو تا صحنه به صورت خاص اولین چیزی بودن که اومدن جلو چشمم؛ روز اول دانشگاه که دسته‌جمعی تو نمازخونه نشسته بودیم و داشتیم با همدیگه آشنا می‌شدیم و همینطور روزی که داشت برامون تعریف می‌کرد، چجوری شد ازدواج کرد و عکساش رو نشونمون می‌داد.

مینا گیلانی بود، همونطوری که من بودم و شاید این یکی از علت‌هایی بود که باعث می‌شد اونو از بقیه تفکیک کنم؛ ولی بدون شک این دلیل اصلی نیست؛ اخلاق مینا با همه فرق داشت، اعتقاد قلبیش به حرف‌هایی که میزد و کارهایی می‌کرد، کاملا مشهود بود و همین باعث می‌شد که عقایدش برام به شدت قابل احترام باشه.

توی حلقه دوستای همدیگه نبودیم، ولی توی حلقه همکلاسی‌های خوبم بود که ناخودآگاه وقتی بهش فکر میکنم لبخند میزنم. خاطره عجیب غریبی ازش ندارم، جز خنده‌هاش، جز مهربونیش و جز احترام زیادی که برای اطرافیانش قائل بود.


از وقتی که تصمیم گرفتم در مورد مینا بنویسم چند هفته گذشته. می‌شه گفت هر روز فکر کردم که چی می‌خوام بنویسم اما دستم به نوشتن نرفت. شاید مهم‌ترین دلیلش این بود که باورم نشده که این اتفاق افتاده. انگار نوشتن بهم ثابت می‌کرد یه اتفاقی واسه مینا افتاده و منم نخواستم قبول کنم. گویی اینقدر خوبی نمیشه به این آسونی تموم بشه! و خب از یه زاویه هم میشه گفت تموم نشده.
مینا دوست و هم‌اتاقی و هم‌کلاسیم‌ بود. هر دو متولد دقیقا یک روز در یک سال بودیم. علی‌رغم این شباهت می‌شه گفت در خیلی مسائل و عقاید تفاوت داشتیم. شاید بارزترین ویژگی مثبت مینا برای من همین بود. اعتقاد واقعی و قلبی به اون چیزایی که باور داشت و در عین حال پذیرفتن عقاید متفاوت اطرافیان. شاید به حرف آسون باشه و‌ خیلیا قبول داشته باشن اما تجربه نشون داده کمتر کسایی هستن که می‌تونن بهش عمل کنن.
دلم برای دیدنش تنگ‌ می‌شه.


اخرین دیدارمون تو پارک بود مهمونی و جمع خونوادگی دور هم جمع بودیم
من برای اولین بار با همسرم بودم که نجمه و میدیدم

بعد همیشه من تو پارک بی چادر بودم اونروز چادر سرم بود

نجمه بهم گفت خیلی خوبه همسرت ازت مراقبت میکنه

این جملش همش تو ذهنمه


یه اخلاق خوبی که نجمه جون داشت این بود که تو کارهای خیر همیشه پیش قدم بود.
مثلا من جریان در قوطی پلاستیکی ها که جمع میکردن و باهاش ویلچر هدیه می‌دادند و از اون شنیدم. حتی توی سلف هر جا در قوطی میدید فوری جمع میکرد که بتونه به یه ناتوان کمک کنه.

یا مثلاً اصلا غذا رو حروم نمی‌کرد. می‌گفت نعمت خداست. حتی نمی‌خواست خودش بخوره با خودش می‌برد به حیوون ها بده.


به نام حضرت دوست که هرچه داریم،از اوست.
دوستی من و نجمه از شش سال پیش بود، اون زمان زیاد باهم صمیمی نبودیم فقط در حد سلام و علیک بود، تو یک مدرسه درس میخوندیم اما اون چندسال از من بزرگتر بود ولی سرویس هامون یکی بود، اون سال آخر پیش دانشگاهیشو سپری میکرد. می دیدم که هر روز صبح یه کتابچه لغت زبان دستشه و میخونه، هر روز به صفحات جلوتر میرفت. این همتش برام قابل تحسین بود. میگفت دوست داره رشته صنایع توی تهران قبول بشه. من با خودم میگفتم آخه مگه میشه، این دختر چقدر خوش خیاله. بعد که نتایج کنکور اومد دیدم همون رشته و همون دانشگاهی که میخواسته قبول شده. اینکه برای رسیدن به هر موقعیتی، تلاش خودشو میکرد. و بهشم میرسید. اصلا تنبلی و سستی براش معنی نداشت. توی دبیرستان یادمه خیلی مهربون، خوش اخلاق، با ایمان بود ولی از این مذهبیای سفت و سخت نبود. اولین دیداری که بعداز اینکه بره دانشگاه باهم داشتیم، خییییییلی تعجب کردم. حجابش فوق العاده زیبا و زهرا پسند شده بود. تغییرات مثبتی توی ظاهرش نمایان شده بود. اینو میگم فقط به خاطر اینکه بگم نجمه مثل همه ی آدمای دیگه بود، تلاش، مطالعه و روح بزرگش بود که اونو به جایگاه بزرگی که الان هست، رسونده.
دوستی ما به همین منوال میگذشت تا اینکه تو زندگی شخصیم مشکلی پیش اومد و اینطور شد که هیچکس رو محرم تر از نجمه در اطرافم پیدا نکردم، باهاش مشکلمو در میون گذاشتم و دیدم که چقدر خووووب راهنمایی میکنه. خیلی فهمیده بود. برام از مبارزه با نفس گفت، گفت که باید نفستو بشناسی و باهاش مبارزه کنی، گفت زندگیت اگر هرطور دیگه هم باشه این مبارزه با نفس تو همه شرایط هست. بهم اپلیکیشن صوت های تنها مسیر استاد پناهیان رو معرفی کرد و گفت هر روز یکیشو گوش بده. هر روز در مورد سخنرانی ها باهم بحث میکردیم. برام خیلی جذاب بود، ریشه اکثر عیب هامو پیدا کرده بودم.
یک روز برام لینک گروه فرستاد. توی گروهش عضو شدم، عنوان جالبی داشت از یاد رفته»
چت های گروهو که خوندم دیدم مربوط به امربه معروف و نهی از منکره.
دخترای دانشگاهشون و چندتا دیگه از رفقا رو دورهم جمع کرده بود، و در مورد اینکه خداوند سرنوشت هیچ قومی رو تغییر نمیده مگر اینکه خودشون بخواهند، و فواید امربه معروف و معایب ترک اونو گفت. خلاصه یه پی دی اف از متنی که خودش نوشته بود داد و گفت وقتی کنار کسایی هستید که فکر میکنید نیاز به امربه معروف دارند، این متنو بهشون بدید.اون فایل پی دی اف رو می تونید ازینجا دانلود کنید.
بعد کم کم کار گروهشون بزرگتر شد و تبدیل شد به هدیه دادن به خانم های شل حجاب. میگفت یه وقت غرور نگیرتتون. هممون عیب داریم منتها عیب های اونا ظاهریه و آشکار شده، عیب های ما پنهانه.
یادمه یه سری هدایاشون آینه های نمدی بود که نمدشو خود بچه ها میخریدند و آینه ش رو هم دونه ای میخریدند میچسبوندند بهش و دنبال یه متن برای زدن روی آینه ها بود که آخر نظر یکی از بچه ها مورد تایید همه قرار گرفت.نگذار آینه دلت زنگار گناه بگیرد»
بعدا ها ازش پرسیدم اصلا طرح از یادرفته متحول شده ای هم داشته؟ که گفت چندتایی به ایدی ای که داده بودیم پیام تشکر فرستادند.


نقل خاطره از خانم ع.ر
شهیده نجمه خیلی اهل مطالعه بود
اوایل کتابهای عادی مثل چشم هایش و رمان های فاخر را مطالعه می کرد
به مرور زمان، سطح کتابهایی که مطالعه می کرد، بالاتر رفت، تا کتاب های شهید مطهری و المیزان و التحقیق و. برای کلاس تدبر در قرآن
من بهش می گفتم: کتاب رو می خوری، به این نمیگن کتاب خوندن!
کتابی رو که من تو یک ماه یا بیشتر تموم می‌کردم مثلا اینقدر هیجان داشت یک هفته ای یا چند روزه میخوند
درسش هم میخوند
تو مترو هم خیلی وقت ها کتاب دستش بود یا کتاب های مدرسه قرآن
هر ایستگاه تا ایستگاه بعد می‌خوند، وقتش تلف نشه
گاهی هم نه
اونقدر مشغول صحبت میشدیم دیگه فرصت به کتاب نمی‌رسید


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها